دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

شرح پریشانی من گوش کنید!

شرح پریشانی


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم


عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت


اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست


قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به


نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی


مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود


وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم


تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را


در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت


شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

چرا بهش میگیم خدا؟

آیا خدا مایل هست که با شیطان مبارزه کنه ولی قادر نیست؟

پس خدا قادر مطلق نیست!



آیا خدا قادر هست با شیطان مبارزه کنه ولی مایل نیست؟

پس خدا بدخواهه!


آیا خدا هم مایل هم قادر هست که با شیطان مبارزه کنه؟

پس شیطان از کجا آمده؟


آیا خدا نه قادر هست نه مایل که با شیطان مبارزه کنه؟

پس چرا بهش میگیم خدا؟

خوشبختی...

خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند ولی من زاده ی امروزم خدایا جهنمت فرداست پس چرا امروز می سوزم

ای مرگ بیا ... (مرحوم اشتری)

در خدمت خلق بندگی ما را کشت


وندر پی نان دوندگی ما را کشت

هم محنت روزگار و هم منت خلق


ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت


مرگ در همین نزدیکی هاست ...

خدایا ! مرگ را برایم مبارک گردان! مرا در سختیهای مرگ کمک کن! مرا در غم و اندوه عالم قبر، یاری فرما! مرا در تنگنای قبر حمایت فرما! خدایا ! مرا در تارکی قبر یاور باش! مرا در وحشت قبر یاری نما!
مرگ در همین نزدیکی هاست

مادر ... حس غریب با تو بودن!!!

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد ...


مصرع شعری از مرحوم حسین پناهی!



***


مادرم خیلی دوستت دارم ...

هر چند تو خیلی زود از من دل کندی!!!

هر چند الان 1 ماهیست که تو را ندیده ام!!!

هر چند در دوران حیاتت نیز قدرت را ندانستم!!!


***


مادرم هنوز هم تو را پرستش می کنم ...

هر چند دیگر نمیتوانم سرم را هنگام سختی هایم روی پاهایت بگذارم!!!

هر چند وقتی درد و رنجی دارم دیگر کسی نیست که با حرفهایش مرا تسکین دهد!!!


***


مادرم من همیشه به یاد تو هستم ...

هر چند شاید دیگر نتوانم تو را حتی در خواب ببینم!!!

هر چند دیگر نمیتوانم با تو خاطره ای در ذهن خود ثبت کنم!!!


مادرم هرگز فراموشت نمی کنم امید آنکه روزی باز تو را ببینم حتی اگر در خوابم باشد...



هی فلانی ...

هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد!
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که؛ تو دنیا ر ا
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد...


شعری از مرحوم مهدی اخوان ثالث