به مهتابی که در گورستان می تابید
یک
حیف از تو ای مهتاب شهریور, که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس, ای مهتاب شهریور, نیابییک شهر گورستان صفت, پژمرده, خاموش.
«بر جای رطل و جام می» سجاده رزق,
«گوران نهادستند پی» در مهد شیران.
«بر جای چنگ و نای و نی» هویا اباالفضل,
یا ناله جانسوز مسکینان, فقیران.بدبخت ها, بیچاره ها, بی خانمان ها
دو
لبخند محزون «زنی» دهساله بود این
کز گوشه چادرسیا دیدیم ای ماه
آری «زنی دهساله» بشنو تا بگویم
این قصه کوتاه ست و دردآلود و جانکاهوین جا جز این لبخند, لبخندی نبینی.
شش ساله بود این «زن» که با مادرش آمد
از یک ده گیلان بسودای زیارت.
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایه کسب وتجارت.نفرین بر این بیداد, ای مهتاب, نفرین.
بینی گدائی، هر بگامی, رقت انگیز
یا, هر بدستی, عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریائی
هر یک بروی بارهای شهر سربارچون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله
سه
اینجا چرا میتابی؟ ای مهتاب, برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین, دیدنی نیستمی خندی, اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان, که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید, تا چشم ستارهوز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست, الاک
درخشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کمرنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکستهو اندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود,
همراه گردد با بسی نجوای لب ها؛
با لرزش دل های ناراضی همآهنگ,
آهسته لغزد بر سکوت نیمشب ها.و اینست تنها پرتو امید فردا
چهار
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظست,
مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه
من تشنه صبحم که دنیائی شود غرق
در روشنی های زلال مشربش؛ آهزین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد . . .