دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

نه...نه!!

سلام

تا به حال شده چیزی که میگید عمرا و اصلا و ابدا و بهیچوجه سرم نمیاد خیلی زود یا حتی دیر سرتون بیاد؟

وقتی سرتون اومد چه حسی بهتون دست داد؟ تعجب کردید یا ناراحت شدید؟ یا شاید هم از رخدادش خوشحال شدید!؟

تجربه ای که سرم آمد هر قدر هم که عجیب نبود برای آدمی با خصوصیات من قطعا تعجب برانگیز بود... پسری با قلبی آهنین و تفکری متفاوت از جنس مخالف و حسی باور نکردنی نسبت به دختران!

قطعا اولین کس که از عاشق شدن من تعجب کرد خودم بودم  هستم، هنوز با خودم می اندیشم آیا این عشق است؟ مگر چیز دیگری میشود نامش را گذاشت؟

بهر حال مدتی قبل اتفاقی افتاد که من هر قدر هم بخوام با شیرینی رخدادنش آن را بپوشانم باز نمیتوانم از تعجب و شوک این رویداد صرفنظر کنم...

مگر میشود؟ من آدمی که بهیچوجه تصور علاقمند شدن به یک دختر را حتی به مخیله ی خود راه نمیدادم حال نمیتوانم تصویر او را از ذهنم خارج کنم... حتی برای لحظه ای!

امیدوارم یاد بگیریم تا به هیچ چیز نه ی مطلق نگوئیم و همه چیز را با احتمال بوقوع پیوستنش رها کنیم...

پ.ن. نظرات عزیزان پیرامون پست قبلی به وبلاگ هایشان پاسخ داده شد و با عرض پوزش طبق معمول بخش نظرات تهی از کامنت های شما خوبان شد.

موفق باشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد