دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

تا که بودیم نبودیم کسی!!

تا که بودیم نبودیم کسی، کشت مارا غم بی هم نفسی

حال که نیستیم همه یار شدند، خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانیم که هست، نه در آن لحظه که افتاد و شکست

مادرم...

تو را به جان عزیزت اینطوری نگاهم نکن !!

نگاهت آتشم میزند ، نفسم را میگـیری


بعد ها... (فروغ فرخزاد)

بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ی زامروزها، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهء دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پیدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند بچشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

به مهتابی که در گورستان می تابید...

به مهتابی که در گورستان می تابید
یک
حیف از تو ای مهتاب شهریور, که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را

افسوس, ای مهتاب شهریور, نیابی
یک شهر گورستان صفت, پژمرده, خاموش.
«بر جای رطل و جام می» سجاده رزق,
«گوران نهادستند پی» در مهد شیران.
«بر جای چنگ و نای و نی» هویا اباالفضل,

یا ناله جانسوز مسکینان, فقیران.
بدبخت ها, بیچاره ها, بی خانمان ها
دو
لبخند محزون «زنی» دهساله بود این
کز گوشه چادرسیا دیدیم ای ماه
آری «زنی دهساله» بشنو تا بگویم

این قصه کوتاه ست و دردآلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند, لبخندی نبینی.
شش ساله بود این «زن» که با مادرش آمد
از یک ده گیلان بسودای زیارت.
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند

و اینک شده سرمایه کسب وتجارت.
نفرین بر این بیداد, ای مهتاب, نفرین.
بینی گدائی، هر بگامی, رقت انگیز
یا, هر بدستی, عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریائی

هر یک بروی بارهای شهر سربار
چون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله
سه
اینجا چرا میتابی؟ ای مهتاب, برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند

در دام یک زنجیر زرین, دیدنی نیست
می خندی, اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان, که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه

از ابروی خورشید, تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست, الاک
درخشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کمرنگ

با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
و اندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود,
همراه گردد با بسی نجوای لب ها؛
با لرزش دل های ناراضی همآهنگ,

آهسته لغزد بر سکوت نیمشب ها.
و اینست تنها پرتو امید فردا
چهار
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظست,
مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه
من تشنه صبحم که دنیائی شود غرق

در روشنی های زلال مشربش؛ آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد . . .

جا مانده است چیزی ...

جا مانده است چیزی، جایی... که دیگر هیچگاه، هیچ چیز، جایش را پر نخواهد کرد.....

شرح پریشانی من گوش کنید!

شرح پریشانی


دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم


عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت


اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد


چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست


قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به


نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی


مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود


وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم


تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را


در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت


شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

چرا بهش میگیم خدا؟

آیا خدا مایل هست که با شیطان مبارزه کنه ولی قادر نیست؟

پس خدا قادر مطلق نیست!



آیا خدا قادر هست با شیطان مبارزه کنه ولی مایل نیست؟

پس خدا بدخواهه!


آیا خدا هم مایل هم قادر هست که با شیطان مبارزه کنه؟

پس شیطان از کجا آمده؟


آیا خدا نه قادر هست نه مایل که با شیطان مبارزه کنه؟

پس چرا بهش میگیم خدا؟