دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

دست نوشت های یک انسان نما...

غمگین دیروز... عاشق امروز!!

هیچ بر زبان نمی آورم!

با چشمانم ساعت ها به تو خیره میشوم

... و هیچ بر زبان نمی آورم!

تا قلبم تمام حرفها را میزند!!

... نیازی به گشودن لبانم نیست!!

چه حالی دارد...!؟

برایم تعریف کن
هرگز فراموش نشدن
چه حالی دارد...!؟

مادرم...

تو را به جان عزیزت اینطوری نگاهم نکن !!

نگاهت آتشم میزند ، نفسم را میگـیری


جا مانده است چیزی ...

جا مانده است چیزی، جایی... که دیگر هیچگاه، هیچ چیز، جایش را پر نخواهد کرد.....

مادر ... حس غریب با تو بودن!!!

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد ...


مصرع شعری از مرحوم حسین پناهی!



***


مادرم خیلی دوستت دارم ...

هر چند تو خیلی زود از من دل کندی!!!

هر چند الان 1 ماهیست که تو را ندیده ام!!!

هر چند در دوران حیاتت نیز قدرت را ندانستم!!!


***


مادرم هنوز هم تو را پرستش می کنم ...

هر چند دیگر نمیتوانم سرم را هنگام سختی هایم روی پاهایت بگذارم!!!

هر چند وقتی درد و رنجی دارم دیگر کسی نیست که با حرفهایش مرا تسکین دهد!!!


***


مادرم من همیشه به یاد تو هستم ...

هر چند شاید دیگر نتوانم تو را حتی در خواب ببینم!!!

هر چند دیگر نمیتوانم با تو خاطره ای در ذهن خود ثبت کنم!!!


مادرم هرگز فراموشت نمی کنم امید آنکه روزی باز تو را ببینم حتی اگر در خوابم باشد...



هی فلانی ...

هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد!
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که؛ تو دنیا ر ا
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد...


شعری از مرحوم مهدی اخوان ثالث